سرزمین خاکیان Fm Earth to Heavens

والاترین رسالت کلام ستایش هستی است Word's main mission: to praise creation

سرزمین خاکیان Fm Earth to Heavens

والاترین رسالت کلام ستایش هستی است Word's main mission: to praise creation

پروردگارا کارها را بر من آسان بگردان

 

ربّ اشرح لی صدری  

 

و یسّر لی امری 

 

و احلل عقدة من لسانی 

 

یفقهوا قولی  

  

 

با عشق به رستگاری رسیده ام

 

 

با عشق به رستگاری رسیده ام 

 

 

1378-03-12  

 

با عشق به رستگاری رسیده ام و به آفرینش پیوسته ام

از این پس تنهایی است که تنها  می ماند

 از امروز شادی فراگیر برای همه در اوج خواهدبود 

 

خورشید تابنده را ببین که تا ابد بر همگان می تابد

باران بخشنده را بنگر که بی دریغ بر همه جا می بارد

در سایه روشن آفتاب و باران جلوه هزاران رنگ را در سرتاسر زمین ببین

 

در جان من سرچشمه غزل جاری است

واژه هایم موسیقی رؤیایی نگفتنی اند

همه آفرینش در این نوای پرشکوه با من همنواست 

 

همه جا آن جایگاه بلند و همه ی روزها آن روز خجسته است

مرگ سال ها پیش مرده است؛ و زندگی هماره از نو زنده تر و تازه تر می شود

دیگر شرم دارم که از اندوه و تنهایی سخن بگویم  

 

چه کند خورشید اگر بر همگان نتابد؟

چه کند باران اگر بر همه جا نبارد؟

آیا هرآنچه می بینم یا دیده می شوم، جز رؤیایی در دل رؤیاها است؟  

 

   

http://khaksar.blogsky.com/pages/bloom/ 

 

والاترین رسالت کلام ستایش هستی است

توانا بود هر که دانا بود

ز دانش دل پیر برنا بود

 

به نام خداوند جان و خرد

کزین برتر اندیشه برنگذرد

خداوند نام و خداوند جای

خداوند روزی ده رهنمای

خداوند کیوان و گردان سپهر

فروزنده ماه و ناهید و مهر

ز نام و نشان و گمان برترست

نگارنده‌ی بر شده پیکرست

به بینندگان آفریننده را

نبینی مرنجان دو بیننده را

نیابد بدو نیز اندیشه راه

که او برتر از نام و از جایگاه

سخن هر چه زین گوهران بگذرد

نیابد بدو راه جان و خرد

خرد گر سخن برگزیند همی

همان را گزیند که بیند همی

ستودن نداند کس او را چو هست

میان بندگی را ببایدت بست

خرد را و جان را همی سنجد اوی

در اندیشه‌ی سخته کی گنجد اوی

بدین آلت رای و جان و زبان

ستود آفریننده را کی توان

به هستیش باید که خستو شوی

ز گفتار بی‌کار یکسو شوی

پرستنده باشی و جوینده راه

به ژرفی به فرمانش کردن نگاه

توانا بود هر که دانا بود

ز دانش دل پیر برنا بود

از این پرده برتر سخن‌گاه نیست

ز هستی مر اندیشه را راه نیست

موهبت زندگی: سفر هستی

موهبت زندگی: سفر هستی

چشم که گشودم:
اشعه طلایی خورشید در لابلای شکوفه ها و سرشاخه ها بود،
و گلبرگ های لطیف بر چشمه سارهای زلال،
و آبی آسمان در فراسوی جنگلهای سبز،
و رنگها و نقشهای جهان خاکیان؛
و هستی و هیاهوی آدمیان؛
و چهره هایی که نگاهشان از ژرفای هستی من حکایت داشت ...

دیگر در مدار هستی افتاده بودم
همچون پرنده ای که سر از تخم به در آورد
یا گیاهی که از دانه ای از دل خاک بروید ...
اشعه طلایی خورشید نور و نوازش اش را نثارم می کرد،
و نسیم صبحگاهی دست مهربانی بر سر و روی اندیشه ام بود:
لطافتی بخشنده‌تر از هرآنچه توانم گفت.
آهنگی از دورهای دور بوی خوش آشنایی می آورد ...
و چه شوق و دلهره‌ای داشتم!!!!

پیش از آنکه به خود آمده‌باشم یا سرزمینی و جهانی را برگزیده‌باشم
ناگهان خود را در سرزمین خاکیان یافته‌بودم:
شماره‌ای در گاهشمار ابدیت، گهواره ای در اقیانوس بی نهایت‌.
زادن و زیستن ام در ژرفای ابدیت ریشه می‌گرفت
و هستی ام تا دنیا دنیا بود دنباله داشت
و به افسانه‌های کهن خدایان می رسید. 

 

پیش از آنکه سخنی بر زبان آورم،
یا کدها و واژه ها و نامها و نمادها ذهنم را "فرمت" کنند ...
همه سکوت بود و انتظار بود ...
شاید همه ی نامها و نمادهای جهان را پیشاپیش در لوح سپیدم نگاشته‌بودند،
یا شاید تنها با لوحی پاک و سپید پا به هستی گذاشته‌بودم،
پیش از آنکه نقشی، قالبی یا واژه و زبانی بر سلولهای ذهنم نقش بسته باشد ...

دیگر پیکری بودم که هستی و اندیشه ام با عناصر خاکیان گره خورده بود.
زادن من، باری، همه نوآوریهای دانش و هنر را به ارمغان آورده‌بود:
ظرافتی بس ظریف، لطافتی بس لطیف، صناعتی بس صنیع
شاهکار همه اندیشه های ظریف، سریر سرسبد همه‌ی آفرینش
ریشه‌ای ژرف در عناصر خاکی و اندیشه‌ای رها در بلندای سپهر نیلوفری
نه ذره‌ای کمتر از همه ی هستی و نه ذره‌ای بیش از همه‌ی هستی!
مینیاتور همه دانشها و هنرها ...

ناگهان زادن و پا به هستی گذاشتن؛
با دلی لرزان، با نگاهی پرسان!؟
و ذهنی در شگفت از خرد و کلان!!!!؟؟؟؟
آیا ساکنان این سرزمین همه بیگانه‌اند؟ یا آشنای دیرین اند؟
همه را انگار زمانی جایی دیده‌ام!!!! ...

اندیشه‌ام لحظه ای به فراسوی زمین می رود
و لحظه ای دوباره خود را در زمین می‌یابم:
اینجا پرنده‌ای در جسدی خاکی‌ام
اندیشه ای نادیدنی در بند تنی استخوانی ام
دلبسته و پای بسته سرزمین خاکیان‌ام

لحظه لحظه هستی را با ذره ذره وجود می ستایم
اشعه طلایی آفتاب در لابلای شکوفه ها بسی دلپذیر است،
جهان من اکنون همه اینجا است

21/12/1380

درویش خرسند