کوشش، نخستین وظیفه ی انسان است
در مورد همه ی نو آوریها و خلاقیت ها یک حقیقت ابتدایی وجود دارد: از لحظه ای که شخص به طور قطع مصمم به کاری می شود، همه ی امدادهای غیبی به کمک او می آیند
دست طبیعت در هر دل پاک این احساس شریف را گذاشته است که به تنهایی نمی تواند خوشبخت شود و باید سعادت خود را در خوشبختی دیگران بجوید
خوشبخت ترین فرد کسی است که خوشبختی را در خانه خود جستجو می کند
باز هم از گوته
بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست بگشای لب که قند فراوانم آرزوست
ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر کان چهره مشعشع تابانم آرزوست
بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست
گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست
وان دفع گفتنت که برو شه به خانه نیست وان ناز و باز و تندی دربانم آرزوست
در دست هر کی هست ز خوبی قراضههاست آن معدن ملاحت و آن کانم آرزوست
این نان و آب چرخ چو سیلست بیوفا من ماهیم نهنگم عمانم آرزوست
یعقوب وار وااسفاها همیزنم دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست
والله که شهر بیتو مرا حبس میشود آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست
زین همرهان سست عناصر دلم گرفت شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او آن نور روی موسی عمرانم آرزوست
زین خلق پرشکایت گریان شدم ملول آنهای هوی و نعره مستانم آرزوست
گویاترم ز بلبل اما ز رشک عام مهرست بر دهانم و افغانم آرزوست
دی شیخ با چراغ همیگشت گرد شهر کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند یافت مینشود جستهایم ما گفت آنک یافت مینشود آنم آرزوست
هر چند مفلسم نپذیرم عقیق خرد کان عقیق نادر ارزانم آرزوست
پنهان ز دیدهها و همه دیدهها از اوست آن آشکار صنعت پنهانم آرزوست
خود کار من گذشت ز هر آرزو و آز از کان و از مکان پی ارکانم آرزوست
گوشم شنید قصه ایمان و مست شد کو قسم چشم صورت ایمانم آرزوست
یک دست جام باده و یک دست جعد یار رقصی چنین میانه میدانم آرزوست
میگوید آن رباب که مردم ز انتظار دست و کنار و زخمه عثمانم آرزوست
من هم رباب عشقم و عشقم ربابیست وان لطفهای زخمه رحمانم آرزوست
باقی این غزل را ای مطرب ظریف زین سان همیشمار که زین سانم آرزوست
بنمای شمس مفخر تبریز رو ز شرق من هدهدم حضور سلیمانم آرزوست
مولانا جلال الدین محمد بلخی
کسی که از هزاران سال فرهنگ ایران و جهان بهره ای نگیرد و دست خالی بماند به راستی در تنگدستی به سر می برد
برداشتی متفاوت از سخن «گوته»
چشم دل باز کن که جان بینی آن چه نادیدنی است آن بینی
گر به اقلیم عشق روی آری همه آفاق گلستان بینی
بر همه اهل آن زمین به مراد گردش دور آسمان بینی
آن چه بینی دلت همان خواهد و آن چه خواهد دلت همان بینی
بی سر و پا گدای آن جا را سر به ملک جهان گران بینی
هم در آن پابرهنه قومی را پای بر فرق فرق دان بینی
هم در آن سر برهنه جمعی را بر سر از عرش سایبان بینی
گاه وجد و سماع هر یک را بر دو کون آستین فشان بینی
دل هر ذره را که بشکافی آفتابیش در میان بینی
هر چه داری اگر به عشق دهی کافرم گر جوی زیان بینی
جان گدازی اگر به آتش عشق عشق را کیمیای جان بینی
از مضیق جهات در گذری وسعت ملک لا مکان بینی
آن چه نشنیده گوش آن شنوی و آنچه نادیده چشم آن بینی
تا به جایی رساندت که یکی از جهان و جهانیان بینی
با یکی عشق ورز از دل و جان تا به عین الیقین عیان بینی
که یکی هست و هیچ نیست جز او
وحده لا اله الا هو
بخشی از ترجیع بند معروف هاتف اصفهانی
با تسلیت برای درگذشت زنده یاد محمد نوری
دلی که برای ایران می تپید
صدای ماندگاری که همیشه یادآور عشق به ایران خواهد بود
همچو حافظ ز سر جان و جهان برخیزم
مژده وصل تو کو کز سر جان برخیزم
طایر قدسم و از دام جهان برخیزم
به ولای تو که گر بنده خویشم خوانی
از سر خواجگی کون و مکان برخیزم
یا رب از ابر هدایت برسان بارانی
پیشتر زان که چو گردی ز میان برخیزم
بر سر تربت من با می و مطرب بنشین
تا به بویت ز لحد رقص کنان برخیزم
خیز و بالا بنما ای بت شیرین حرکات
کز سر جان و جهان دست فشان برخیزم
گر چه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم کش
تا سحرگه ز کنار تو جوان برخیزم
روز مرگم نفسی مهلت دیدار بده
تا چو حافظ ز سر جان و جهان برخیزم
با تبریک اعیاد مبارک شعبان و آرزوی خیر و برکت برای همگان
هر چه گویم عشق را شرح و بیان چون به عشق آیم خجل باشم از آن
عقل در شرح اش چو خر در گل بخفت شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت
از تو حرکت از خدا برکت
جوینده یابنده است
خدا با صابران است
بخواه، بیاموز، بیازمای
چه کسی مهربانتر از پروردگار؟ با یقین کامل بر او توکل داریم
بشارت بر آنان که سخنان را می شوند و از بهترین آنها پیروی می کنند
از هر طرف تیر دعا کرده ام روان، قطعاْ از آن میانه بسی کارگر شود
توجه: هرگونه تعطیلی یا مرخصی برای عقل لغو گردید
استفاده از نورافکن عقل اجباری شد
مال از بهر آسایش عمر است نه عمر بهر گردآوردن مال
گنج قناعت: حکایتی از گلستان سعدی
بازرگانی را شنیدم که صد و پنجاه شتر بار داشت و چهل بنده خدمتکار . شبی در جزیره کیش مرا به حجره خویش درآورد همه شب نیارمید از سخنان پریشان گفتن که فلان انبازم (شریک) به ترکستان و فلان بضاعت (مال) به هندوستان است و این قباله فلان زمین است . گاه گفتی خاطر اسکندریه دارم که هوای خوش است باز گفتی نه که دریای مغرب مشوش است. سعدیا سفری دیگرم در پیش است اگر آن کرده شود بقیت عمر خویش به گوشه بنشینم . گفتم آن کدام سفر است ؟ گفت: گوگرد پارسی خواهم بردن به چین که شنیدم قیمت عظیم دارد و از آنجا کاسه چینی به روم آرم و دیبای رومی به هند و فولاد هندی به حَلب و آبگینه (آئینه) حَلبی به یمن و برد (یک نوع پارچه) یمانی به پارس و زان پس ترک تجارت کنم به دکانی بنشینم، انصاف از مالیخولیا (جنون) چندان فرو گفت که بیش طاقت گفتنش نماند، گفت: ای سعدی تو هم سخنی بگوی از آنها که دیده ای و شنیده، گفتم:
آن شنیدستی که در اقصای غور بار سالاری بیفتاد از ستور
" گفت چشم تنگ دنیادوست را یا قناعت پر کند یا خاک گور "
ربّ اشرح لی صدری
و یسّر لی امری
و احلل عقدة من لسانی
یفقهوا قولی
با عشق به رستگاری رسیده ام
1378-03-12
با عشق به رستگاری رسیده ام و به آفرینش پیوسته ام
از این پس تنهایی است که تنها می ماند
از امروز شادی فراگیر برای همه در اوج خواهدبود
خورشید تابنده را ببین که تا ابد بر همگان می تابد
باران بخشنده را بنگر که بی دریغ بر همه جا می بارد
در سایه روشن آفتاب و باران جلوه هزاران رنگ را در سرتاسر زمین ببین
در جان من سرچشمه غزل جاری است
واژه هایم موسیقی رؤیایی نگفتنی اند
همه آفرینش در این نوای پرشکوه با من همنواست
همه جا آن جایگاه بلند و همه ی روزها آن روز خجسته است
مرگ سال ها پیش مرده است؛ و زندگی هماره از نو زنده تر و تازه تر می شود
دیگر شرم دارم که از اندوه و تنهایی سخن بگویم
چه کند خورشید اگر بر همگان نتابد؟
چه کند باران اگر بر همه جا نبارد؟
آیا هرآنچه می بینم یا دیده می شوم، جز رؤیایی در دل رؤیاها است؟
http://khaksar.blogsky.com/pages/bloom/