زین آتش نهفته که در سینه من است خورشید شعلهای است که در آسمان گرفت
با تشکر فراوان از دوست عزیزی که متن زیر را فرستاده:
... تا بود چنین بود: حرکتی و جنبشی آغاز میشد و موجی را به راه میانداخت. موجها از دوردستها تا ساحل اوج میگرفتند و بازیهای موج و طوفان بر صخرههای سرسخت ساحل دیدنی بودند. از وقتی که قدیمیترین نسلهای مسافران به یاد میآوردند، اقیانوس کهنسال و ساحل پرموجاش اینگونه بود: غوغای موجها در اوج بیقراری، سرسختی صخرهها و استقرار و ماندگاری، و چرخهی دوبارهی آرامش و آفتاب و طوفان و امواج. و همه نسلهای مسافران همینگونه تجربه داشتند: روزها و شبها از پس یکدیگر؛ نسلها و عصرها در پی همدیگر.
و بسا روزها در این ساحل، زمزمه موجها و نسیمها داستانهای آفرینش را در گوشم نجوا کردهبودند: داستان آسمان و زمین را، داستان سرزمینهای آن سوی دریاها و ژرفای اقیانوسها را، آن سوی زمان و فضای بیکرانه را، آن سوی همه چیز را ... و در سکوت به همه آنها اندیشیده بودم؛ پس از بسی سختکوشی برای اختراع و تکامل زبانها از نو به زبان سکوت رسیدهبودم و در سکوت با همه جهانیان و کیهانیان سخن گفتهبودم ... و دوباره تا بود چنان بود: اقیانوس بود و موجهایش که پیاپی بر ساحل میکوفتند و باد ولگردی که پیوسته از آن سوی دریاها میوزید با آن زبان شگفت و غریباش ... و هنگامی که به ستارههای فروزان در اقیانوس ژرف فضا خیره میماندم باز همان زبان شگفت و غریب به سخن در میآمد. بدون تردید گذشتگان و آیندگان با من سخنی داشتند. مردمان سرزمینها و زمانهای دوردست برایم داستانی داشتند. و من نیز با آنان سخنها و داستانها داشتم؛
و در پایان هر روز وقتی از ساحل به خانه باز میگشتیم، در راه درنگ میکردم و پشت سر را نگاهی دوباره میانداختم و در افقهای دور در غروب خورشید در آن همه اعجاز رنگها و ظرافتها خیره میماندم ... غروب ما طلوع آنها بود و طلوع ما غروب آنها ... و هرگاه به پایان سرزمینی آشنا می رسیدم باز اقیانوسی تازه آغاز میشد؛ هرچه افقهای تازه در برابرم گشوده میشد ناشناختهها افزونتر میشدند و تکامل همهسویه پنجرههای بیشتری را میگشود ...
اما از روزی که چهره فریبای زندگی افسونام کردهبود، دیگر اصالت همه اصلها را از یاد برده و در اوج سادهدلی به رسم خوشایند زندگی دل سپردهبودم؛ از وقتی که گنجینههای دانش و فرهنگ بشری و بیش از همه فرهنگ و تمدن ایران به من شادی و امید و ثروت بخشیدهبود، یک دنیا سخن در گلو داشته ام، و یک جهان احساس قلبم را درهم فشرده و می فشرد ... اگر بازنگویم و ننویسم دق میکنم. "مرغ تسبیحگوی و آدمی خاموش؟" ... با همه تاب و توانام با سمفونی آفرینش همراه میشوم و با همه سخنسرایان جهان در ستایش شادی مینویسم ... آتش است این بانگ نای و نیست باد، هر که این آتش ندارد نیست باد. اشتیاق بیپایان برای درک هرچه روشنتر جهان برون و گرفتاری پیوسته ذهن در جهان درون ... یک عمر با اینها زیستن و بار هستی را بر دل کشیدن ... مگر میشود همه را به سکوت برگزار کرد و سخنی نگفت؟
سالها است که احساسی شگفت و شورانگیز در جان و روان من جریان دارد. هر که شراری از آتش در نیستان جاناش افتادهباشد، خوب میداند که این احساس گفتنی و نوشتنی و شکیبآوردنی نیست. اگر اختراع بزرگ انسان (یعنی زبان) و زبان و ادب پارسی توان بازگویی این احساس شورانگیز را نداشتهباشد، پس زبان را چه سود؟ هر آتشی شعله و نور و دود و خاکستری دارد. اگر هفت سده است که پارسیگویان و غیرپارسیزبانان سعدی و مولوی میخوانند، اینها همان خاکستری است که از "آتش در نیستان" برجای ماندهاست. به واسطه نوشتههای برجامانده است که در باره روز و روزگار آن فرزانگان یگانه سخن گفته و میگوییم (از اثر پی به مؤثر میبریم). اما که میداند که در ورای واژهها حقیقتاً بر سر نای ببریده از نیستان چه آمدهاست؟ هم برای درک بهتر چگونگی این شوروشوق و هم برای بازگویی سرگذشتها و سرنوشتها نوشتنی باید بایسته و پیراسته.