سرزمین خاکیان Fm Earth to Heavens

والاترین رسالت کلام ستایش هستی است Word's main mission: to praise creation

سرزمین خاکیان Fm Earth to Heavens

والاترین رسالت کلام ستایش هستی است Word's main mission: to praise creation

گرامیداشت افتخارات فرهنگی ایران

  

 

گرامیداشت بزرگان و مفاخر فرهنگی ایران  

 

دکتر ذبیح الله صفا

  

 

منبع: پایگاه الکترونیکی مرکز دائرة المعارف بزرگ اسلامی ـ مرکز پژوهشهای ایرانی و اسلامی 

 http://www.cgie.org.ir/showbuilderB.asp?newsID=1759 

 

 

ارج‌نامه‌ی ذبیح‌الله صفا» تدوین شد


علی ‌آل ‌داوود «ارج‌نامه‌ی ذبیح‌الله صفا» را به سفارش مرکز پژوهشی میراث مکتوب تدوین کرده است. 

به گفته‌ی اکبر ایرانی - رییس مرکز پژوهشی میراث مکتوب -، «ارج‌نامه‌ی ذبیح‌الله صفا» در ادامه‌ی مجموعه‌ی ارج‌نامه‌هایی است که برای بزرگان و مفاخر فرهنگی – ادبی معاصر ایران تألیف شده است. در این ارج‌نامه نیز به سیاق سایر ارج‌نامه‌ها‌ی که برای شخصیت‌های دیگر تألیف شده است، خدمات علمی – فرهنگی ذبیح‌الله صفا تبیین می‌شود و همچنین در بخش‌هایی دیگر، زندگی‌نامه، اسناد و مدارک و تصاویر و همچنین مقاله‌هایی در نقد آثار وی ارائه می‌شود.
 
اخیرا از این مجموعه، «ارج‌نامه‌ی محمد معین» تألیف محمد غلامرضایی منتشر شده است.
 
ذبیح‌الله صفای شهمیرزادی سال 1290 در شهمیرزاد سمنان به دنیا آمد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در همان‌جا و بابل گذراند. سپس به تهران آمد و تحصیلات خود را تا درجه‌ی دکتری ادامه داد و به استادی دانشکده‌ی ادبیات رسید. با نوشتن مقالات ادبی و تاریخی در مجلاتی همچون «مهر»، «ایران امروز» و «تعلیم و تربیت»، استعداد خود را نشان داد. وی مدیریت سال اول مجله‌ی «سخن» و مدیریت سال پنجم و هفتم مجله‌ی «مهر» را نیز برعهده داشته و تأسیس روزنامه‌ی «شباهنگ» نیز از اقدامات اوست.
 
مدتی دبیر کل کمیسیون ملی یونسکو در ایران و زمانی رییس دانشگاه تهران بود. دکتر صفا در سال‌های آخر عمر در شهر لوبک (آلمان) می‌زیست و در سال 1378 درگذشت.
 
از جمله آثار منتشرشده‌ی این ادیب و محقق به «تاریخ ادبیات در ایران» (در پنج جلد)، «حماسه‌سرایی در ایران»، «تاریخ علوم عقلی» (در تمدن اسلامی تا قرن پنجم هجری)، «مزداپرستی در ایران قدیم»، ترجمه و تصحیح «اسرارالتوحید»، تصحیح «دیوان عبدالواسع جبلی»، «جشن‌نامه‌ی ابن سینا»، «آیین سخن در معانی بیان»، «تربیت معلمین روستایی»، ترجمه‌ی «شاهکارهای ادبیات فارسی» (در چند مجلد)، «فلسفه‌ی لایب‌نیتس»، «گنج سخن»، «مرگ سقراط» (ترجمه)، «نگهبانان ایران»، «یادنامه‌ی خواجه نصیر» و «مادر دیوانه» ( ترجمه) می‌توان اشاره کرد. 
 

پایان سرزمین خاکیان و آغاز اقیانوسها

 

  

زین آتش نهفته که در سینه من است     خورشید شعله‌ای است که در آسمان گرفت

 

با تشکر فراوان از دوست عزیزی که متن زیر را فرستاده:

 

           ... تا بود چنین بود: حرکتی‌ و جنبشی آغاز می‌شد و موجی را به راه می‌انداخت. موج‌ها از دوردستها تا ساحل اوج می‌گرفتند و بازی‌های موج و طوفان بر صخره‌های سرسخت ساحل دیدنی بودند. از وقتی که قدیمی‌ترین نسل‌های مسافران به یاد می‌آوردند، اقیانوس کهن‌سال و ساحل پرموج‌اش اینگونه بود: غوغای موج‌ها در اوج بی‌قراری، سرسختی صخره‌ها و استقرار و ماندگاری، و چرخه‌ی دوباره‌ی آرامش و آفتاب و طوفان و امواج. و همه نسل‌های مسافران همین‌گونه تجربه داشتند: روزها و شبها از پس یکدیگر؛ نسلها و عصرها در پی همدیگر. 

 

و بسا روزها در این ساحل، زمزمه موج‌ها و نسیم‌ها داستان‌های آفرینش را در گوشم نجوا کرده‌بودند: داستان‌ آسمان و زمین را، داستان سرزمین‌های آن سوی دریاها و ژرفای اقیانوس‌ها را، آن سوی زمان و فضای بیکرانه را، آن سوی همه چیز را ... و در سکوت به همه آنها اندیشیده بودم؛ پس از بسی سخت‌کوشی برای اختراع و تکامل زبان‌ها از نو به زبان سکوت رسیده‌بودم و در سکوت با همه جهانیان و کیهانیان سخن گفته‌بودم ... و دوباره تا بود چنان بود: اقیانوس بود و موج‌هایش که پیاپی بر ساحل می‌کوفتند و باد ولگردی که پیوسته از آن سوی دریاها می‌وزید با آن زبان شگفت و غریب‌اش ... و هنگامی که به ستاره‌های فروزان در اقیانوس ژرف فضا خیره می‌ماندم باز همان زبان شگفت و غریب به سخن در می‌آمد. بدون تردید گذشتگان و آیندگان با من سخنی داشتند. مردمان سرزمین‌ها و زمان‌های دوردست برایم داستانی داشتند. و من نیز با آنان سخن‌ها و داستان‌ها داشتم؛  

 

و در پایان هر روز وقتی از ساحل به خانه باز می‌گشتیم، در راه درنگ می‌کردم و پشت سر را نگاهی دوباره می‌انداختم و در افق‌های دور در غروب خورشید در آن همه اعجاز رنگها و ظرافتها خیره می‌ماندم ... غروب ما طلوع آنها بود و طلوع ما غروب آنها ... و هرگاه به پایان سرزمینی آشنا می رسیدم باز اقیانوسی تازه آغاز میشد؛ هرچه افق‌های تازه در برابرم گشوده می‌شد ناشناخته‌ها افزون‌تر می‌شدند و تکامل همه‌سویه پنجره‌های بیشتری را می‌گشود ...

 

اما از روزی که چهره فریبای زندگی افسون‌ام کرده‌بود، دیگر اصالت همه اصل‌ها را از یاد برده‌ و در اوج ساده‌دلی به رسم خوشایند زندگی دل‌ سپرده‌‌بودم؛ از وقتی که گنجینه‌های دانش و فرهنگ بشری و بیش از همه فرهنگ و تمدن ایران به من شادی و امید و ثروت بخشیده‌بود، یک دنیا سخن در گلو داشته ام، و یک جهان احساس قلبم را درهم فشرده و ‌می فشرد ... اگر بازنگویم و ننویسم دق می‌کنم. "مرغ تسبیح‌گوی و آدمی خاموش؟" ... با همه تاب و توان‌ام با سمفونی آفرینش همراه می‌شوم و با همه سخن‌سرایان جهان در ستایش شادی می‌نویسم ... آتش است این بانگ نای و نیست باد، هر که این آتش ندارد نیست باد. اشتیاق بی‌پایان برای درک هرچه روشن‌تر جهان برون و گرفتاری‌ پیوسته ذهن‌ در جهان درون ... یک عمر با اینها زیستن و بار هستی را بر دل کشیدن ... مگر می‌شود همه را به سکوت برگزار کرد و سخنی نگفت؟

           

           سالها است که احساسی شگفت و شورانگیز در جان و روان من جریان دارد. هر که شراری از آتش در نیستان جان‌اش افتاده‌‌باشد، خوب می‌داند که این احساس گفتنی و نوشتنی و شکیب‌آوردنی نیست. اگر اختراع بزرگ انسان (یعنی زبان) و زبان و ادب پارسی توان بازگویی این احساس شورانگیز را نداشته‌باشد، پس زبان را چه سود؟ هر آتشی شعله‌ و نور و دود و خاکستری دارد. اگر هفت سده است که پارسی‌گویان و غیرپارسی‌زبانان سعدی و مولوی می‌خوانند، اینها همان خاکستری است که از "آتش در نیستان" برجای مانده‌است. به واسطه نوشته‌های برجامانده ‌است که در باره روز و روزگار آن فرزانگان یگانه سخن گفته و می‌گوییم (از اثر پی به مؤثر می‌بریم). اما که می‌داند که در ورای واژه‌ها حقیقتاً بر سر نای ببریده از نیستان چه آمده‌است؟ هم برای درک بهتر چگونگی این شوروشوق و هم برای بازگویی سرگذشت‌‌ها و سرنوشت‌ها نوشتنی باید بایسته و پیراسته.  

 

 

  

از خاک نه بیشتر که از خاک کمتریم

 

 

 

  

گفتی ز خاک بیشترند اهل عشق من  

از خاک بیشتر نه که از خاک کمتریم

 

 

بگذار تا مقابل روی تو بگذریم
دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم


شوق است در جدایی و جور است در نظر
هم جور به که طاقت شوقت نیاوریم


روی ار به روی ما نکنی حکم از آن تست
بازآ که روی در قدمانت بگستریم


ما را سری است با تو که گر خلق روزگار
دشمن شوند و سر برود، هم بر آن سریم


گفتی ز خاک بیشترند اهل عشق من
از خاک بیشتر نه که از خاک کمتریم


ما با توایم و با تو نه‏ایم اینت بوالعجب
در حلقه‏ایم با تو و چون حلقه بر دریم

 

نه بوی مهر می شنویم از تو ای عجب
نه روی آن که مهر دگر کس بپروریم 

 

از دشمنان شکایت برند به دوستان
چون دوست دشمن است شکایت کجا بریم؟

 

ما خود نمیرویم دوان در قفای کس 

آن میبرد که ما به کمند وی اندریم 

 

سعدی تو کیستی که در این حلقه کمند
چندان فتاده
اند که ما صید لاغریم   

 

 

 

    

ای مهر تو در دلها وی مُهر تو بر لبها

 

ای مهر تو در دلها وی مهر تو بر لبها 

وی شور تو در سرها وی سر تو در جانها

 

 فرا رسیدن ماه مهر و اعتدال پاییزی بر همه مهرورزان، دانش پژوهان و فرهنگ دوستان مبارک

 

وقتی دل سودایی می‌رفت به بستان‌ها           

بی خویشتنم کردی بوی گل و ریحان‌ها

 

گه نعره زدی بلبل گه جامه دریدی گل           

با یاد تو افتادم از یاد برفت آن‌ها

 

ای مهر تو در دل‌ها وی مهر تو بر لب‌ها 

وی شور تو در سرها وی سر تو در جان‌ها

 

تا عهد تو دربستم عهد همه بشکستم             

بعد از تو روا باشد نقض همه پیمان‌ها

 

تا خار غم عشقت آویخته در دامن               

کوته نظری باشد رفتن به گلستان‌ها

 

آن را که چنین دردی از پای دراندازد           

باید که فروشوید دست از همه درمان‌ها

 

گر در طلب اش رنجی ما را برسد شاید            

چون عشق حرم باشد سهلست بیابان‌ها

 

هر تیر که در کیشست گر بر دل ریش آید       

ما نیز یکی باشیم از جمله قربان‌ها

 

هر کو نظری دارد با یار کمان ابرو            

باید که سپر باشد پیش همه پیکان‌ها

 

گویند مگو سعدی چندین سخن از عشقش        

می‌گویم و بعد از من گویند به دوران‌ها   

 

 

 

از دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست

 

 

کوشش، نخستین وظیفه ی انسان است

 در مورد همه ی نو آوریها و خلاقیت ها یک حقیقت ابتدایی وجود دارد: از لحظه ای که شخص به طور قطع مصمم به کاری می شود، همه ی امدادهای غیبی به کمک او می آیند

دست طبیعت در هر دل پاک این احساس شریف را گذاشته است که به تنهایی نمی تواند خوشبخت شود و باید سعادت خود را در خوشبختی دیگران بجوید 

 خوشبخت ترین فرد کسی است که خوشبختی را در خانه خود جستجو می کند

                                                                          باز هم از گوته

بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست                   بگشای لب که قند فراوانم آرزوست

ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر                         کان چهره مشعشع تابانم آرزوست

بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز                          باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست

گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو                          آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست

وان دفع گفتنت که برو شه به خانه نیست             وان ناز و باز و تندی دربانم آرزوست

در دست هر کی هست ز خوبی قراضه‌هاست        آن معدن ملاحت و آن کانم آرزوست

این نان و آب چرخ چو سیل‌ست بی‌وفا                  من ماهیم نهنگم عمانم آرزوست

یعقوب وار وااسفاها همی‌زنم                             دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست

والله که شهر بی‌تو مرا حبس می‌شود                  آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست

زین همرهان سست عناصر دلم گرفت                  شیر خدا و رستم دستانم آرزوست

جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او                      آن نور روی موسی عمرانم آرزوست

زین خلق پرشکایت گریان شدم ملول                   آن‌های هوی و نعره مستانم آرزوست

گویاترم ز بلبل اما ز رشک عام                            مهرست بر دهانم و افغانم آرزوست

دی شیخ با چراغ همی‌گشت گرد شهر                 کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست

گفتند یافت می‌نشود جسته‌ایم ما                       گفت آنک یافت می‌نشود آنم آرزوست

هر چند مفلسم نپذیرم عقیق خرد                       کان عقیق نادر ارزانم آرزوست

پنهان ز دیده‌ها و همه دیده‌ها از اوست                  آن آشکار صنعت پنهانم آرزوست

خود کار من گذشت ز هر آرزو و آز                         از کان و از مکان پی ارکانم آرزوست

گوشم شنید قصه ایمان و مست شد                   کو قسم چشم صورت ایمانم آرزوست

یک دست جام باده و یک دست جعد یار                رقصی چنین میانه میدانم آرزوست

می‌گوید آن رباب که مردم ز انتظار                        دست و کنار و زخمه عثمانم آرزوست

من هم رباب عشقم و عشقم ربابی‌ست             وان لطف‌های زخمه رحمانم آرزوست

باقی این غزل را ای مطرب ظریف                         زین سان همی‌شمار که زین سانم آرزوست

بنمای شمس مفخر تبریز رو ز شرق                     من هدهدم حضور سلیمانم آرزوست

مولانا جلال الدین محمد بلخی

چشم دل باز کن که جان بینی

 

 

کسی که از هزاران سال فرهنگ ایران و جهان بهره ای نگیرد و دست خالی بماند به راستی در تنگدستی به سر می برد 

                                                برداشتی متفاوت از سخن «گوته» 

 

 

چشم دل باز کن که جان بینی               آن چه نادیدنی است آن بینی

گر به اقلیم عشق روی آری                   همه آفاق گلستان بینی

بر همه اهل آن زمین به مراد                  گردش دور آسمان بینی

آن چه بینی دلت همان خواهد               و آن چه خواهد دلت همان بینی

بی سر و پا گدای آن جا را                    سر به ملک جهان گران بینی

هم در آن پابرهنه قومی را                    پای بر فرق فرق دان بینی

هم در آن سر برهنه جمعی را               بر سر از عرش سایبان بینی

گاه وجد و سماع هر یک را                   بر دو کون آستین فشان بینی

دل هر ذره را که بشکافی                     آفتابیش در میان بینی

هر چه داری اگر به عشق دهی             کافرم گر جوی زیان بینی

جان گدازی اگر به آتش عشق               عشق را کیمیای جان بینی

از مضیق جهات در گذری                       وسعت ملک لا مکان بینی

آن چه نشنیده گوش آن شنوی              و آنچه نادیده چشم آن بینی

تا به جایی رساندت که یکی                  از جهان و جهانیان بینی 

با یکی عشق ورز از دل و جان               تا به عین الیقین عیان بینی

                         که یکی هست و هیچ نیست جز او

                                  وحده لا اله الا هو

 

 

                 بخشی از ترجیع بند معروف هاتف اصفهانی                                   

مال از بهر آسایش عمر است ...

 

مال از بهر آسایش عمر است نه عمر بهر گردآوردن مال 

گنج قناعت: حکایتی از گلستان سعدی 

بازرگانی را شنیدم که صد و پنجاه شتر بار داشت و چهل بنده خدمتکار . شبی در جزیره کیش مرا به حجره خویش درآورد همه شب نیارمید از سخنان پریشان گفتن که فلان انبازم (شریک) به ترکستان و فلان بضاعت (مال) به هندوستان است و این قباله فلان زمین است . گاه گفتی خاطر اسکندریه دارم که هوای خوش است باز گفتی نه که دریای مغرب مشوش است. سعدیا سفری دیگرم در پیش است اگر آن کرده شود بقیت عمر خویش به گوشه بنشینم . گفتم آن کدام سفر است ؟ گفت: گوگرد پارسی خواهم بردن به چین که شنیدم قیمت عظیم دارد و از آنجا کاسه چینی به روم آرم و دیبای رومی به هند و فولاد هندی به حَلب و آبگینه (آئینه) حَلبی به یمن و برد (یک نوع پارچه) یمانی به پارس و زان پس ترک تجارت کنم به دکانی بنشینم، انصاف از مالیخولیا (جنون) چندان فرو گفت که بیش طاقت گفتنش نماند، گفت: ای سعدی تو هم سخنی بگوی از آنها که دیده ای و شنیده، گفتم:  


آن شنیدستی که در اقصای غور             بار سالاری بیفتاد از ستور
" گفت چشم تنگ دنیادوست را              یا قناعت پر کند یا خاک گور "  

 

درویش خرسند